چگونه بعضی از دانشمندان متوهمانه می خواستند ایده نژاد برتر را جا بیندازند!

به گزارش مجله تور یک روزه، تفاوت های ریخت شناسی بین یک بومی ماداگاسکار و یک چینی بر چه اساسی است؟ فرق یک بلژیکی و یک سوئدی در چیست؟ پاسخ انسان شناسان چنین است: فقط در یک جزء از رمز ژنتیکی.

چگونه بعضی از دانشمندان متوهمانه می خواستند ایده نژاد برتر را جا بیندازند!

اما کسانی نیز در پی طبقه بندی انسان ها هستند و در پی برتر شمردن نژادی بر نژاد دیگر، آیا اعتقاد به فزونی نژادی توهمی بیش نیست؟

موهای صاف یا مجعد، موج دار یا وزوزی، طلایی یا قرمز، سیاه یا بلوطی… چشم های متورم، بادامی، گود افتاده، گرد، قهوه ای یا سبز، آبی یا خاکستری یا حتی قهوه ای- سبز… پوست سیاه، قهوه ای سوخته، سفید، صورتی، زرد… بینی سربالا، پهن، عقابی، خمیده، شیپوری، دراز… چانه چهارگوش، عقب نشسته، جلوآمده با یا بدون چال…

بهتر است این فهرست را همین جا ختم کنیم، زیرا این قصه سر دراز دارد و هیچ گاه سرشماری این معینات تمامی نخواهد داشت. برای دقت در معینات کافی است در محله های مرکزی شهرهای عظیم و پرجمعیت که هفتاد و دو ملت در آن ها جمع شده اند، گردش گوتاهی بکنیم تا ببینیم چه تفاوت ها و گوناگونی های عظیمی در گونه انسان وجود دارد. در میان حیوانات به ندرت چنین تنوع معینات از نظر رنگ و شکل دیده می گردد.

اما، به رغم این اختلاف های بسیار چشم گیر تمامی انسان ها به یک گونه تعلق دارند و آن هوموساپنیس است. زیست شناسان نظرشان بسیار صریح است دو موجود زنده، وقتی به دو گونه مختلف تعلق پیدا می نمایند که نتوانند با یکدیگر آمیزش نمایند تا موجودی مانند خود را به جهان بیاورند، یا موجودی که به جهان می آورند، عقیم باشد. مثلاً از آمیزش یک شیر نر و یک ببر ماده دورگه هایی به جهان می آیند که نمی توانند تداوم نسل داشته با شند، یعنی از نظر جنسی، عقیم هستند. ولی دو انسان از هر نژاد و قبیله و از هر رنگی که باشند می توانند با هم ازدواج نمایند و فرزندان سالمی به جهان بیاورند. حال می خواهد یکی از این دو انسان اسکیمو و دیگری هندی تامیلی باشد، یا یکی از بومیان استرالیا و دیگری اروپایی. البته اگر چه از نظر زیست شناسی این ازدواج ها امکان پذیر هستند ولی موانع و سدهای جغرافیایی یا فرهنگی احتمال این ازدواج ها را بسیار کاهش می دهند.

به محض این که انسان توانست از طریق دریاها سفر کند یا مسافت های دور را با اسب بپیماید به انسان های دیگری برخورد کرد که از نظر رنگ و قد و قواره و فرهنگ با او تفاوت داشتند. مسلماً برخی از این برخوردها از هر دو سو احساس ناراحتی و حتی ترس پدید می آورد.

برحسب تصادف، این زمین کهنسال ما، حتی تا اوایل سده حاضر سرزمین های کشف نشده ای را در خود پنهان نموده بود، تا این که دوربین های عکس برداری و فیلم برداری پرده از روی چهره های پنهان برداشتند. اوایل دهه 1930، گروهی از جویندگان طلا به سرپرستی یک استرالیایی به نام مایکل لهی برای اکتشاف طلا، راهی کوه های نواحی مرکزی گینه جدید شدند. در دره واگی، لهی به قبیله ای برخورد کرد که هرگز یک انسان سفیدپوست ندیده بودند. عکس هایی که او به همراه آورد حاکی از چهره های شگفت زده و هم چنین وحشت زده جنگجویان شیمبوس بود. بعدها لهی گفت که بومیان او را روح اجداد مرده خود پنداشته بودند.

انسان، خیلی زود در صدد برآمد که در خانواده اش نظمی ایجاد کند. بنابراین از رنگ پوست به عنوان یک معیار شناسایی استفاده کرد. مصریان قدیم از همان زمان، چهار نژاد را شناسایی نموده بودند: زرد، سیاه، سفید، سرخ. بر روی یک نقاشی دیواری که مقبره دره شاهان را تزئین می کرد، سلسله مراتب در برابر خدای شاهین، هوروس، چنین بود: نزدیک به مقام خدایی یک مصری با پوست مسی رنگ قرار داشت، پشت سرش یک سیاه پوست و بعد یک آسیایی و سپس یک سفیدپوست با چشمان آبی صف کشیده بودند. این نظام قرار دریافت، امری تصادفی نبود و احتمالاً بازتاب احترامی بود که مصریان به هر یک از نژادها قائل بودند.

قضاوت درباره ارزش انسان یا گروهی از مردم بر مبنای قیافه ظاهری معین، یکی از عادات بشر یا همان هوموساپینس بوده است. در کشور چین، در سده سوم پیش از میلاد، برای برخورداری از احترام بیشتر، می بایست چشمانی تنگ و مورب داشت. مورخان چینی، چهره هایی بدون پلک های متورم و چشمان تنگ را از اعقاب میمون می پنداشتند!

در یکی از افسانه های اسکیموها چنین حکایت شده:

روح عظیم زمین را شکل داد و انسان را آفرید. البته هیچ کس کامل نیست، بنابراین روح عظیم پیش از آفریدن یک موجود شایسته ناگزیر شد دوباره انسان را بیافریند. در بار اول که این کوشش ناشیانه انجام شده بود، انسان سفید آفریده شد. انسان سفید مانند چرکنویس بود و بعد انسان شایسته نام انسان یعنی اسکیمو به وجود آمد.

البته انسان سفیدپوست هم از این مقایسه ها زیاد دارد و مسلماً هر نژادی امتیاز برتر بودن را به خود اختصاص می دهد.

در سده نوزدهم، در اروپا، رشته انسان شناسی علمی پدید آمد. هدف از آن سنجش و اندازه گیری انسان ها از همه لحاظ به منظور طبقه بندی آن ها بود. دانشمندان آن موقع به مغز اهمیت بیشتری می دادند و با اندازه گیری و مقایسه حجم مغز انسان هایی با رنگ های مختلف، امیدوار بودند ثابت نمایند که نژادهای والاتر و پست تر وجود دارند. آن ها به اشتباه چنین می اندیشیدند که ارتباط مستقیمی بین اندازه مغز و عقل و هوش وجود دارد.

پل بروکا متخصص عظیم جمجمه شناسی فرانسه می گوید: اهمیت فوق العاده جمجمه شناسی چنان انسان شناسان را تحت تاثیر قرار داده که بسیاری از آنان، به قسمت های دیگر علوم پشت نموده و خود را تقریباً منحصراً وقف مطالعات جمجمه شناسی نموده اند. بدون تردید چنین ترجیحی رواست ولی چنان چه بخواهند امیدوار باشند که در آن داده هایی را کشف نمایند که ارزش عقلانی و هوشی نژادها را مختلف بداند، بیراهه رفته اند.

انسان شناسان برای اندازه گیری ظرفیت مغز انسان جمجمه های به دست آمده را با مقداری ساچمه سربی (به عنوان معیار اندازه گیری) پر می کردند. سپس ساچمه های سربی را در یک لوله شیشه ای مدرج می ریختند. نتیجه خیلی ساده بود: ارتفاع ساچمه ها معرف حجم مغز و در نتیجه عقل و هوش انسان مورد نظر بود. در سال 1849، انسان شناس امریکایی مورتون نتیجه پژوهش هایش را چنین انتشار داد: ظرفیت مغز انسان افریقایی 1278 سانتیمتر مکعب؛ سرخ پوست آمریکایی 1344 سانتیمتر مکعب، قفقازی (مدیترانه ای، اروپاییان شمالی و هندیان شمال هند) 1426 سانتیمتر مکعب. بنابراین انسان سفیدپوست از این مسابقه فاتح بیرون آمد.

130 سال بعد، استیفن جی.گود، دیرین شناس امریکایی و متخصص تاریخ علوم، مجدداً محاسبات مورتون را از سر گرفت و معین شد که جمجمه شناس معروف چگونه به نتایجی منطبق با پیش داوری های خود دست یافته است. در هیچ موردی، وی، به ارتباط میان جثه فرد و ابعاد جمجمه او توجه ننموده بود، که حتی با توجه به دانش زمان می توانست از نظر منطقی بدان بیندیشد. به عنوان مثال، به طور متوسط مغز زن ها کوچک تر از مغز مردهاست، به ا ین دلیل ساده که عمدتاً جثه کوچک تری نسبت به مردان دارند.

مورتون، در اندازه گیری حجم مغز سرخ پوستان امریکایی، جمجمه تعداد زیادی از مردم کوه های آند را که کوچک اندام هستند، مورد استفاده قرار داده بود. با افریقایی ها نیز همین روش اعمال شده بود، یعنی از جمجمه شش زن از اهالی نامیبیا، نژادی از جنوب غربی افریقا که به کوچک اندامی معروف اند، سود جسته بود. به عکس در محاسبات خود در اندازه گیری حجم مغز سفیدپوستان، از جمجمه هندیان استفاده ننموده بود، زیرا جمجمه هندیان معمولاً کوچک است و این از میانگین وزن مغز قفقازیان (معرف نژاد سفید) می کاست. مورتون بدین کارها اکتفا ننموده دست کاری هایی هم در اعداد و رقم های به دست آمده نموده بود، بدین صورت که در پایین ترین رقم سیاه پوستان و سرخ پوستان و بالاترین رقم به دست آمده از وزن مغز سفیدپوستان برای گرد کردن ارقام دست برده بود که در خصوص اول به ضرر و در خصوص دوم به سود نژادهای مورد بحث بود و انتها به نتایج دلخواه دست یافته بود. گود، با محاسبه مجدد وزن مغزهای نژادهای مختلف و تصحیح اشتباه های انسان شناس امریکایی، اختلاف چشم گیری در جمجمه های نژادهای مختلف نیافت. بنابراین می باید پذیرفت که حجم و وزن مغز در هیچ موردی نمی تواند تصور و تجسم قابل اعتمادی از میزان عقل و شعور و هوش انسان ها یا نژادهای مختلف به دست بدهد.

آناتول فرانس، برنده جایزه نوبل ادبیات و مایه افتخار کشور فرانسه، مغزی بسیار کوچک داشت، یعنی به جای 1400 گرم، 1017 گرم بود. برخلاف انتظار انسان شناسان، جمجمه سرخ پوستان اطراف دریاچه اونتاریو، توستی ها یا سرخ پوستان سمینول وزن و حجمی مساوی با جمجمه فرانسوی ها و آلمانی ها دارد. نتیجه این که فرضیه های نژادپرستانه جمجمه شناسی، اشتباه محض است.

ولی با مطرح شدن دیدگاه های جدید انسان شناسان و گسترش دامنه دار آن به توسط رسانه ها این دیدگاه با باورهای اروپاییان و امریکاییان که به فزونی نژادی سفیدپوستان اعتقاد داشتند، در معارضه بود. بنابراین دانشمندان مهر عدم تایید بر تمامی پیش داوری هایی گذاشتند که بدترین اقدام ها را در این ارتباط مجاز می شمردند.

در نیمه نخست سده بیستم، بیشتر انسان شناسان، کم کم از برقرار کردن سلسله مراتب بین انسان ها خودداری ورزیدند. ولی این مسئله، شامل حال اختلاف های فیزیکی نمی شد. مثلاً تفاوت های بین ژاپنی ها، سوئدی ها و افریقایی ها آن قدر مسلم است که نتوانیم موضوع نژادها را به یک باره کنار بگذاریم. ولی ببینیم تصور ذهنی صحیح از نژاد چیست؟

به طور نظری، تعریف نژاد ساده است و به گروهی از انسان ها یا حیوان ها اطلاق می گردد که معینات ارثی مشترک داشته باشند. انسان شناسان سعی کردند عملاً این تعریف را به کار گیرند و انسانیت را بر مبنای معیارهای فیزیکی منتقل شده به توسط ژن ها، طبقه بندی نمایند. مانند رنگ پوست و موها، خطوط چهره، هیکل و غیره… نتیجه این شد که تعداد نژادهای معین با توجه به شخص طبقه بندی نماینده، بسیار متغیر باشد، یعنی از سه نژاد تا 200 نژاد (برای کسانی که دیوانه جزئیات هستند).

این همه اختلاف نظر برای چیست؟ این بدان دلیل است که هرگز نمی توان و امکان پذیر نیست که بین انسان ها، مرزی ملموس و نهایی ترسیم کنیم، حال معیارهای گزینش هر چه که می خواهد باشند. به طور مثال از رنگ پوست شروع می کنیم. رنگ پوست ناشی از ملانین یا رنگ دانه سیاهی است که در یاخته های اپیدرم (روپوست) وجود دارد. در مردمان افریقایی، دانه های ملانین که حجیم تر هم هستند به طرف سطح پوست کشیده می شوند و در نتیجه پوست آن ها پررنگ تر به نظر می رسد. در پوست مردمان اروپا، به عکس، این رنگ دانه ها در اندازه های کوچک تری هستند و در عمق پوست باقی می مانند.

به یاری بازتاب سنج (رفلکتومتر) می توان رنگ روپوست (اپیدرم) را اندازه گیری کرد. این دستگاه با گسیل یک دسته پرتو بر روی پوست، مقدار نور بازگشتی را اندازه گیری می نماید. هر چه پوست روشن تر باشد، فوتون های بازتابنده بیشتر خواهند بود.

انسان شناسان جدید دریافته اند که می توان از مردمان سفیدپوستی مانند بلژیکی ها، از طریق رنگ پوست های واسطه، به رنگ های بسیار تیره تر، مانند اهالی سرزمین چاد رسید. در این جا دیگر تشخیص نژادها امکان ناپذیر می گردد، بدین معنی که برخی از بلژیکی ها دارای پوستی تیره تر از الجزایری ها و برخی از اهال چاد دارای پوستی روشن تر از چادرنشینان صحرای کالاهاری (بوشیمن ها) بوده اند.

نتیجه این که رنگ پوست، معیار درستی نیست. اگر بخواهیم قد و قامت و هیکل را معیار قرار بدهیم، مسئله باز هم پیچیده تر می گردد. با آن که بنا بر قوانین کلی، به طور متوسط، والدین قد بلند فرزندان بلندقد پدید می آورند، اما طول قد با توجه به شرایط زندگی بسیار متغیرتر از آن است که بتوان آن را به عنوان معیار و معینه معتبری برای شناسایی انسان ها مورد استفاده قرار داد. مثلاً طول متوسط قد سربازان فرانسوی، طی صد سال از 65/1 به 75/1 متر رسیده است. این تغییر ژنتیکی سریع در فاصله یک قرن، امری امکان ناپذیر است. بنابراین، به احتمال زیاد، تغذیه بهتر و فراوان تر و با کیفیت بهتر، منشا این رشد جوانان بوده است.

بهتر و آرمانی تر این خواهد بود که در پی معیناتی باشیم که در گروهی وجود دارند و گروه دیگر فاقد آن ها هستند. شاید این روش برای طبقه بندی انسان ها و معین مرز بین آن ها، عملی تر باشد. ولی آیا اصولاً چنین معیناتی وجود دارند؟ هنگامی که در اوایل قرن حاضر زیست شناس اتریشی کارل لنداشتاینر از وجود گروه های خونی مختلف اطلاع داد (AB, B, A و O) انسان شناسان بار دیگر معتقد شدند که چنین مرزی وجود دارد. تعلق داشتن به یک گروهی خونی برای علاقه مندان به طبقه بندی انسان ها، دو امتیاز داشت: نخست این که گروه خونی به توسط 3 آلل A, B و O یک ژن معین می شد و محیط زیست هیچ تاثیری بر آن نداشت. (آلل ها) اشکال مختلف است که یک ژن واحد می تواند به خود بگیرد. مثلاً در خصوص نخودها، یک ژن شکل دانه را معین می نماید. یک آلل نخودهایی با پوسته صاف و آلل دیگر نخودهایی با پوسته چروکیده تشکیل می دهد). ثانیاً، هر شخص، فقط و فقط به یک گروه تعلق پیدا می نماید. مثلاً فرد متعلق به گروه O یا A است و هیچ گاه در عین حال به هر دو گروه تعلق نخواهد داشت.

نتایج به دست آمده یک بار دیگر انسان شناسان هوادار تفاوت های نژادی را مایوس کرد، زیرا در کره زمین هیچ گروهی وجود ندارد که منحصراً متعلق به یک گروه خونی A، O یا B باشد. در تمامی جوامع گروه O بیشتر از 40% از مردمان را دربرمی گیرد و بقیه را A و B میان خود تقسیم می نمایند. تنها اطمینانی که وجود دارد این است که در آسیای جنوب شرقی و در آسیای مرکزی، افراد گروه B بیشتر هستند (20 تا 25%) و هم چنان که به سوی اروپا می رویم، این رقم کاهش می یابد. در این جا باز هم با مسئله لاینحل تغییرات پیوسته یک معینه و امکان ناپذیری برقراری مرزهای متمایز و معین رو به رو می شویم.

از زمان کشف گروه های خونی در سال 1900 سیستم های ایمنی دیگری در خون ردیابی شده اند. مانند: رزوس، MNSs، Gm، HLA، Diego… و تا به امروز بیش از 70 عامل شناسایی شده اند. به رغم این تعداد زیاد، کشف یک یا چندین آلل معینه یک نژاد میسر نشده است. این عوامل نیز مانند گروه های خونی در مردمان مختلف متغیر هستند. مثلاً یک آلل سیستم دیگو در افریقای مرکزی، بومیان استرالیا و پولینزی دیده نمی گردد. در فرانسه بسیار کمیاب است و در چند نفر از اهالی نرماندی (در فرانسه) کشف شده است. ولی به عکس، در خاور دور بسیار زیاد است و در برخی از قبایل امریکای جنوبی در 40% افراد دیده می گردد. برای هر سیستم ایمنی تعداد آلل ها بر حسب مردمان مختلف متغیر است بدون این که بتوان آن ها را از نظر جغرافیایی یا رنگ پوست گروه بندی کرد. هر ژن مطابق یک طبقه بندی از انسان های مختلف است.

نتیجه ای که متخصصان ژنتیک به دست می دهند این است که اصولاً نژادهای مختلف وجود ندارند و این فقط اختراع یا تراوش مغزی انسان هاست و هیچ نوع واقعیت زیست شناختی در آن مستتر نیست. برقراری مرزهای معین و معین بین انسان ها امکان پذیر نیست، حتی در میان حیوانات یک گونه نیز امکان ندارد (به جز حیوانات اهلی که از طریق گزینش از طریق انسان متمایز می شوند).

اما گفتن این که مفهوم ذهنی نژاد توهمی بیش نیست، بدین معنی نیست که بخواهیم تفاوت های بین انسان ها را انکار کنیم. هر کس با نگاهی می تواند آلمانی را از زئیری تشخیص بدهد. ولی باید دید این اختلاف ها در سطح ژن ها چه مفهومی دارند. باید بگوییم نه چندان زیاد، یعنی حداکثر چندین ده ژن در برابر مجموع تقریبی 50 هزار ژن!

بنابراین منشا این اختلافات فیزیکی که این همه بر روی ما اثر می گذارد در چیست؟ شاید آب و هوا. از زمان پیدایش انسان بر روی زمین که شاید حدود صد هزار سال باشد، انسان هیچ گاه آرامش نداشته و همیشه در حال کوچ و جابه جایی در تمامی نواحی کره زمین بوده است. و نتیجه این جابه جایی ها تطبیق دادن بدن با آب و هواهای مختلف در تمامی عرض های جغرافیایی بوده است.

خارج شدن از گهواره افریقایی (که گویا مهد پیدایش انسان بوده) بدون دردسر انجام نگرفته است. هم چنان که بشر به سوی شمال آسیا و اروپتا پیش می رفت، می بایست خود را با هوایی سردتر مطابقت دهد و این که اسکیموها دارای بدنی چاق و خپله و دست و پاهای کوتاه هستند، امری تصادفی نیست. بدن آن ها از نظر ریخت شناسی به گونه ای است که حرارت کمتری را از دست می دهد. چون مهاجرت از جنوب انجام شده بود، قاعدتاً نخستین اروپاییان پوست برنزه داشته اند. در آب و هوای استوایی داشتن پوست تیره امتیازی عظیم به شمار می آید، زیرا از ورود پرتوهای فرابنفش (UV) جلوگیری می نماید و مانع ایجاد سرطان پوست می گردد. اما در کشورهای نواحی معتدله و سرد، پرتو فرابنفش ضعیف تر از نواحی استوایی است. از طرفی، پرتوهای فرابنفش برای ترکیب ویتامین D ضروری هستند و بدون این مولکول ارزش مند، بدن پژمرده می گردد و از رشد باز می ایستد. نتیجه این شده که در مناطق شمالی افرادی با پوست تیره تر قربانی راشیتیسم شده از میان رفته اند و افراد دیگری که پوستشان روشن تر بوده بازمانده اند و رنگ پوستشان را به فرزندان خود منتقل نموده اند.

اگر سفر مبدا و منشا اختلاف های بین انسان ها بوده، در عین حال منشا یگانگی آن ها هم به شمار می آید. اما به استثنای چند گروه از مردان بسیار دورافتاده، مانند بومیان استرالیا، ساکنان کره زمین هیچ گاه به مدتی طولانی تنها نمانده اند. کوچ، مهاجرت و تاخت و تاز نیز فرصتی برای تبادل ژن ها پدید آورده است. برای دریانوردان و سیاحان چندان به طول نینجامید تا متوجه شوند که زنان بومی پولینزی یا زنان سرخ پوست آزتک، مانند دیگر زنان هستند. مسلماً چنان چه آمیزش بین نژادهای مختلف صورت نمی گرفت، شاید بشر که به گروه های کاملاً مستقل تقسیم می شد، در طول زمان به گونه های مختلفی تبدیل می شد.

امروزه هنوز هم انسان علاقه فراوانی به جابه جایی دارد. هواپیما، جابه جایی از فراز دریاها را به شدت تسهیل بخشیده است. هر روز افراد بیشتری به سرزمین هایی کوچک می نمایند که سرزمین زادگاهشان نیست. در آینده این انتقال ها باز هم با سهولت بیشتری انجام خواهند شد. جوامع آینده بشری از رنگ های متعدد تشکیل خواهند شد. تبادل ژن ها از هم اکنون شروع گشته است. مردمانی که در گذشته منزوی و جدا مانده بودند مانند اسیکموها و یا پیگمه ها (مردمانی از افریقا با جثه کوچک که در زئیر، افریقای مرکزی و گابن زندگی می نمایند)، اکنون با نژادهای دیگر ازدواج می نمایند و ژنی که آن ها حامل آن هستند کم کم در حال پراکندگی است. دو رگه های به وجود آمده نه با سرمای شدید شمال و نه با جنگل های مرطوب استوایی سازگاری دارند، ولی این موضوع اهمیتی ندارد، زیرا انسان امروزی می داند چگونه با محیط زیست خود کنار بیاید.

اکنون خطر در تبادل ژن های رنگین پوستان نیست بلکه در انفجار جمعیت است. در دوران ماقبل تاریخ ساکنین کره زمین فقط یک میلیون نفر بودند. در سال 1840 به یک میلیارد نفر رسید. در سال 1930 این رقم 2 میلیارد بود. در سال 1962، 3 میلیارد.اگر با همین آهنگ به پیش برویم، تا صد سال دیگر هر کیلومتر مربع از زمین، حتی قطب ها، به طور میانگین 120 نفر را در خود جای خواهد داد. آیا انسان به زندگی در چنین لانه موریانه ای تن در می دهد؟

دانش وحشت

در نیمه دوم قرن نوزدهم، دانشمندان و عموم مردم، وجود نژادهای برتر و نژادهای پست تر را پذیرفته بودند. بنابراین، در آن موقع، اندیشه به گزینی نژادهای برتر، همان گونه که در خصوص حیوانات انجام می گیرد، پیش از اینکه به صورت یک علم به نام اصلاح نسل (Eugenie) دربیاید، در مخیله ها جوانه می زد. پایه گذار این علم فرانسیس گالتون انگلیسی بود و آن را بدین گونه تعریف می کرد: این، علم اصلاح و بهبود نژادهاست و تمامی عوامل موثری را در نظر می گیرد که می تواند به نژادهای مستعدتر شانس فزونی بر نژادهای پست تر را بدهد.

اندیشه ها چه مفهومی داشتند؟ در واقع منظور مستعدتر کردن و فراهم ساختن وسایل تکثیر نژادهایی بود که برتر قلمداد می شدند، و در برابر ممانعت از تکثیر نژادهای گویا پست تر یا شاید حتی از میان برداشتن آن ها به صورت بنیان کن. از آن جا که انسان شناس انگلیسی، مفهوم بسیار انعطاف پذیری از نژاد به دست می داد، اصلاح نسل می توانست به میزانی کم یا زیاد، خود را از شر افرادی که برای اجتماع بهتر آن دوران نامطلوب قلمداد می شدند، خلاص کند. بدین ترتیب بین سال های 1900 تا 1935 در ایالات متحده، بیش از 20000 معلول ذهنی، براساس افکار گالتون عقیم شدند. نازی ها در این کار وحشتناک از این هم فراتر رفتند و در جنگ دوم جهانی، حدود 240000 نفر از کولی ها و 5 میلیون نفر از یهودی ها را در اردوگاه ها، معدوم کردند.

نوشته سرژلایتر

ترجمه فیروزه دیلمقانی

منبع: مجله دانشمند دهه شصت خورشیدی

منبع: یک پزشک
انتشار: 26 مرداد 1399 بروزرسانی: 6 مهر 1399 گردآورنده: onedaynet.ir شناسه مطلب: 1023

به "چگونه بعضی از دانشمندان متوهمانه می خواستند ایده نژاد برتر را جا بیندازند!" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "چگونه بعضی از دانشمندان متوهمانه می خواستند ایده نژاد برتر را جا بیندازند!"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید